اتفاقِ ناخوشایند

ساخت وبلاگ
حجم خشونت عیان و پنهانی که علیه جنس زن وجود دارد عمیقا غمگینم می‌کند. هرچقدر فکر میکنی روبه‌جلو هستی و جامعه از جنسیت‌زدگی دورتر شده، در لایه‌های خیلی بالا و آشکار موضوعی بالا می‌آید که تا مدت‌ها درگیرم می‌کند. همین حالا که می‌نویسم بخاطر دیدن توییتی است که گفته بود یک روز با رانندگان زن کاری میکنم که ترس از رانندگی برای همه عمر در وجودشان بماند. دروغ چرا؛ من هم خیلی وقت‌ها از رانندگی زن‌ها شاکی می‌شوم. اما بیشتر آن وقت‌ها، نمی‌توانم به سابقه‌ی عمیقا تبعیض‌آمیز پشت آن مدل رانندگی و خیلی شوءن دیگر فکر نکنم. زنان میانسال و مسن را می‌بینم و به ترس مادرم از رانندگی فکر میکنم. به این فکر میکنم که این زن‌ هم حتما ترس‌ها و دلهره‌های زیادی دارد و سعی کرده با آنها کنار بیاید و محدودیتش را کم کند. بوق زدن و سبقت گرفتن بیخود حتما همان کاری را با او می‌کند که آن ابله گفته: ترس در وجودش می‌رود. چندروز پیش‌ها درباره‌ی مصاحبه‌ی اشکان خطیبی توییتی نوشته بودم؛ گفته بودم اگر من کاره‌ای بودم راه بازگشت این رفته‌ها را باز میگذاشتم. توی ذهنم این بود که احتمالا حالا که حتی خودش پشیمان است کمتر هموطنی برایش آرزوی نفرت‌انگیز دارد. اما خب اشتباه می‌کردم. اینکه من چه فکری میکردم مهم نیست البته. انبوهی از کامنت‌ها بهم یادآوری کردند که من زنی ناقص‌العقلم و بهتر که کاره‌ای نیستم. توییت را پاک کردم. رنجیده. نه اینکه حرفم را پس بگیرم. تحمل آن حجم از توهین و تنگ‌نظری را نداشتم. آنقدر موارد این‌چنینی در همین چندروز اخیر زیاد بوده که حتی همین حالا که از ذهنم میگذرند، اذیت می‌شوم. نمی‌دانم از کی و چرا اینقدر حساس شدم. اما دیگر نه نای بحث کردن دارم و نه ضرورتی می‌بینم و مهم‌تر اینکه، کاملا بی‌فایده‌اش می‌دانم. اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 1 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 1:16

من هیچ‌وقت مخاطب متمم نبودم. گاهی بنا به سرچ‌هایم سر از متمم درمی‌آوردم و از چند خطی استفاده می‌کردم و برای ادامه‌اش باید هزینه می‌دادم که به گمانم هیچ‌وقت ندادم. برای یک ریسرچر داشتن اشتراک نورمگز و مگیران و علم‌نت و هزار سایت این مدلی دیگر کافی بود و اضافه کردن اشتراک دیگر، به‌خصوص وقتی بلد باشی به زبان انگلیسی سرچ کنی، هزینه فایده‌ی معقولانه ای ندارد. البته گاهی هم با سرچ برای دوره‌های خودآموزی یا مهارت آموزی و چیزهایی شبیه اینها به متمم می‌رسیدم و حتی تمایل به خریدن هم داشتم، اما ممکن نبود. با این‌حال متمم را دورادور می‌شناختم و چه بسا گمان می‌کردم شعبانعلی کسی همچون علیرضا شیری است. حرف‌هایش احتمالا کلیشه‌ای و از این فازهای «بریم بزنیم تو گوشش». چیزی که هیچوقت در کت من نمی‌رود و نمی‌توانم ارتباط بگیرم. روشی که به باورم درد و رنج‌های عمیقا شخصی و انسانی تو را نادیده می‌گیرد و تلاش دارد تو را در کنار هزاران و میلیون‌ها انسان دیگر مانند هم بگذارد؛ بی‌اعتنا به تفاوت‌های فردی و شخصیتی و حتی علایقت. دوستی پادکست کار نکن و گفت‌وگو با شعبانعلی را برایم فرستاد. با تردید گوش دادم و بعد علاقمند شدم. شعبانعلی از تجربه‌ها و آموخته‌ها و تصمیم هایش می‌گفت و از اینکه «چگونه شعبانعلی شدم». رشک برانگیز بود. قدرت تمرکز و چابکی‌اش و تصمیم‌های پرریسکی که احتمالا هزینه‌های زیادی برایش داشته او را مجموعا تبدیل به آدمی کرده که اقلا در زندگی شخصی‌ و حرفه‌ای‌اش تکلیفش با خودش روشن است. مواجهه با تجربه شعبانعلی برای این روزهای من که در آغاز مسیر جدیدی از شغل هستم، مواجهه‌ی ترسناک و البته خوبی بود. فرصت کردم مهارت‌ها و ویژگی‌هایم را دوباره نگاه کنم و ببینم چه در چنته دارم و چه لازم دارم. اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 11 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:13

خوابم نمی‌برد و فکری‌ام. یک روز فاطمه گفت: «تو هم مبتلا شدی؟» و من خیلی پیش و بیش از آنکه بخواهم مبتلا شده بودم. وقتی مدرسه را ترک میکردم هرگز به بازگشت فکر نمی‌کردم. اما تنها کمی بعد از آنکه در قامت معلم وارد مدرسه شدم، مبتلا به مدرسه و معتاد به بچه‌ها بودم. حالا امشب دوره افتاده‌ام به همه‌ی حرف‌هایی که در این یک سال و نیم به بچه ها گفته‌ام و می دانسته‌ام که روح نحیفشان هنوز آنقدر توان ندارد که چنین باری را بکشد. به چشم‌های معصومشان فکر می‌کنم و یاد اینکه با چه حرف‌هایم ممکن است قلب الف‌ها را شکسته باشم و با چه حرف‌هایم به قلب صافشان خط انداخته باشم. کلافه نشستم و فکر کردم باید با خودم تعیین تکلیف کنم. دلشوره‌هایم برای بچه ها زیاد است. آینده‌ای که برای آنها مبهم است، برای من روشن است. به تجربه چیزهایی می‌دانم که در ذهن مطلق‌پندار آنها جایی ندارد. برای آنها «همه چیز تا روز قیامت است» و برای من عمر خیلی چیزهای مهم به یک هفته هم نمی رسد. اما گفتن تجربه‌ام برای آنها زود است و بی‌فایده. می‌خواهند تجربه کنند و مخالفت. هنوز خودشان را با محالفت اثبات میکنند و حوصله‌ای زیاد می‌خواهد که پا به پای آنها راه آمد. از تجربه گفتن‌ سخت است و از تجربه شنیدن سخت‌تر. سال قبل به عینه دیدم حرفی که من لابلای هزار'>هزاران حرف دیگرم گفته‌ام، چگونه می‌تواند سری دراز بیابد و اژدهایی در زندگی‌های کم ماجرایشان شود. زندگی من پرماجراست. از زیادی ماجراهایش خسته و بی‌حوصله می‌شوم. من چون «تور» سریال ارواح هستم و آنها در بهترین حالت «سم» هستند. من هزاران سال راهی را آمده‌ام، در جایی نشسته‌ام و تماشا کرده‌ام، آنها هنوز برای همه‌چیز می‌خواهند و می‌توانند بجنگند و اصلا، بگذریم. من معلم نیستم. نه می‌خواهم و اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 17:56

کلاس دوم دبیرستان بودیم و وبلاگ معلم ادبیاتمان را کشف کرده بودیم. آن زمان وصل شدن به اینترنت هم شبیه رویا بود و وبلاگ داشتن یک‌جورهایی سرقفلی به حساب می‌آمد. وبلاگ ساختن را هم از همان موقع شروع کردیم. خانم سودایی توی وبلاگش نوشته بود از مدرسه خسته است. گفته بود دیگر رمقی برای سر و کله زدن با بچه‌ها برایش نمانده بس که خر و احمقند و تنها به فکر کنکورند. آنقدر زیاد که چیزی از لذت ادبی نمی‌فهمند. اما یک ‌وقتهایی امیدوار می‌شود و به قول امروزی‌ها نوری به قلبش می‌تابد. آن نور پرسش یک دانش‌آموز بی‌خیال است که همهمه‌ی درس و کنکور را رها کرده و از مارکز می‌پرسد و می‌خواهد بداند پیام زیباترین غریق جهان چیست؟ یا چیزی شبیه به اینها. بچه‌های کلاس گفتند منظورش به تو است. من و هستی بودیم که لابلای قفسه های قطور و خاک‌گرفته‌ی کتابخانه وول میخوردیم و کتاب‌ها را از روی اسم و رسمشان می‌شناختیم. آن کتاب قطور «حزب توده» را معلم تاریخمان به هوای من سفارش داده بود و راسپوتین را یک هفته‌ای خوانده بودم. از میان رمان‌ها فقط سراغ «من او» نرفته بودم که دلیلش را نمی‌دانم واقعا. هرچه بود، اگر منظور خانم سودایی من بودم یا نبودم، ذره‌ای نور بودم که همان روزها میان اختناق مدرسه و هوای تست زدن، دنبال سوراخ فرار بودم. هنوز هم بیشتر کتابهای عمرم را در همان روزهای دبیرستان خوانده‌ام. لابلای کتاب‌های دیگر، سر زنگ‌های آمار و دینی و جغرافیا. عطش کلمه دمی آرامم نمیگذاشت. هنوز دوره‌ی فیلم‌بینی نشده بود. اینترنت به سختی قابل دسترسی بود و هر موقع وصل می‌شدیم، دم را چنان غنیمت می‌شمردیم که چند پست را یک‌جا ارسال می‌کردیم. اگرچه هنوز آن غروب پاییزی رو به سردی مدرسه را به وضوح یادم هست که با هستی روی پله‌ها نشسته بو اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 23:13

در دنیایی که قهرمان‌ها «هوشمندانه» عمل می‌کنند و تصمیم می‌گیرند، ما آدم معمولی ها چه نسبتی با آنها برقرار می کنیم؟ ۷۴ سال‌ از زمانی که جوزف کمبل «سفر قهرمان» را بعنوان کلان الگوی داستانی معرفی کرد، میگذرد. از هانیبال لکتر تا دون کورلئونه و جان میلتون، از گوییدو تا فورست گامپ و گندالف، هرکدام یکی از قهرمانان هزارچهره‌ی داستان‌های سینمایی‌اند. داستان قهرمان جنگ، الگویی متفاوت از دیگر قهرمان‌ها ندارد. قصه‌گو انتخاب می‌کند کدام الگوی قهرمان با بستر داستانی او بیشترین سازگاری را دارد. از این‌رو فیلم ضدجنگ نمی‌تواند قهرمانی شیفته‌ی آدمکشی داشته باشد و بالعکس. اما در سینمای ایران قهرمان جنگ چه شخصیتی دارد؟  از اسد و محمود «مهاجر» تا حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای» و مهدی «موقعیت مهدی»، «ایستاده در غبار» بی‌چهره و میرزای «غریب» چه مسیری را پیموده‌ایم؟ از چهره‌های کاملا مثبت و بری از خطا به چهره‌هایی گذر کرده‌ایم که نماز خواندنشان سوژه‌ی فیلم نیست، شخصیت‌هایی که در تلاشند واقعی باشند، عصبانی می‌شوند، غر می‌زنند، می‌خندند، اهل شوخی‌اند و محبت به زن را بلدند. اما قهرمان‌ها همچنان اشتباه نمی‌کنند. عصبانی می‌شوند، پرخاش می‌کنند، اما به مناسبت وظیفه‌شان. شوخی می‌کنند تا دل رزمنده‌ها را شاد کنند و همه‌ی امور تلاشی هوشمندانه برای رام کردن دیگران در جهت خواسته‌ی خودشان است. از «اخراجی‌ها» که بگذریم، متوسلیان به روایت مهدویان تابوشکنی بود. اما گویی شابلون روایت قهرمان جنگ شد. از این رو، تفاوت فیلم «غریب» با «چ»، با «موقعیت مهدی» و با «ایستاده در غبار» در کجاست؟ تصویر قهرمان جنگ کلیشه است چون تصور از او کلیشه است. تصویر مقدس و منزه از او همچنان پایه‌ی اصلی تصویر سینمایی از اوست. فرض بگیریم، اگر اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 67 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 16:47

بیشتر مسافران هواپیما مرد هستند. آشنا با یکدیگر. بدیهی است که کارگران شرکت نفت و پالایشگاه هستند. مهندس‌ها نیستند. به وضوح معلوم است آنها پروازهای بهتری دارند. لااقل از سر و وضع هیچکدام مسافران برنمی‌آید که مهندس یا نیروی ارشد باشند. غالباً لباس‌ها معمولی است و کفش‌های قدیمی یا کتونی‌های کهنه، تیشرت یا پیراهن دارند و جین پوشیده‌اند اغلب. حرف‌هایشان درباره‌ی تغییر حقوق و عوض شدن ارشدشان و شیفت‌هاست. بیشترشان کوله یا ساک دارند و تحویل بار نداده‌اند. به تجربه می دانند که علافی زیادی دارد و به تیز و  فرز بودن عادت کرده‌اند. قرص و تند و محکم راه می‌روند. زود توی اتوبوس سوار می‌شوند. زود صندلی‌ها  را پر می‌کنند و زود پیاده می‌شوند و زود از فرودگاه بیرون می‌زنند. صندلی جلویی ام تازه پدر شده. یعنی چند ماهی می شود. این را از دید زدن گوشی‌اش می‌فهمم. گوشی را رو به روی صورتش بالا گرفته و توی تاریکی هواپیما که همه خوابند، فیلم‌های دختر بچه‌ی چندماهه‌اش را عقب و جلو می‌کند. بیشتر از اینکه بچه‌اش را ببینم حواسم به خانه‌اش است. قدیمی، ساده، معمولی. موکت کرم و فرش لاکی دارد و دور تا دور خانه متکا چیده‌اند. خانه‌اش مبل ندارد. این را بعدا که با خودم مرور کردم فهمیدم. صندلی کناری‌ام  زنی شاید هم‌سن خودم است. با دختری چند ماهه که می‌رود شوهرش را ببیند. همه معمولی. از معمولی هم پایین‌تر. گوشه‌ی بلیط خیلی کوچک نوشته است: «اکونومی». یک‌جا از لابلای حرف‌های مردها هم شنیدم که می‌گفتند سرویس می‌آید دنبالشان.  اینجا عسلویه است. شهری که آسمانش سرخ است، مشعل‌های آتش از لابلای کوه‌ها و صخره سنگ‌ها سر برآورده‌اند و هوایش بو می‌دهد. بوی گاز و نفت. دم عمیق دوم را که می‌کشم به سرفه می‌افت اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 65 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 16:47

جلوی مسجد سلمان فارسی از ماشین پیاده شدم. کرایه‌اش را حساب کرده بودم و رفت. در مسجد بسته بود. مانند همه‌ی مساجد دیگر که فقط موقع اذان و نماز اذن ورود می‌دهند. روی اینکه در خانه‌ای را بزنم نداشتم. دختر پذیرش هتل گفته بود: «برو بنک. اهل تسنن اونجا مراسم می‌گیرن. در هر خونه رو بزنی یه پیرزن هست که سوالات رو جواب میده.» از بنک اما نتیجه نگرفتم. مردی دم نانوایی گفت: «برو گردان یا آزادی». نه تاکسی عبوری پیدا میشد و نه میشد به تاکسی اینترنتی امید داشت. پیاده راه افتادم. به حساب گوگل مپ کل کنگان را می‌شد در نصف روز پیاده رفت. خیابان آزادی هم کسی اطلاعات بیشتر نداشت. فقط مرا به پارک ساحلی و خلیج فارس زیبا رساند. زن سبزی فروش کنار خیابان گفت: «برو عکاسی این پاساژه.» و با دستانش که از آفتاب و کار پیر شده بود سر نبش را نشانم داد. «آقای کرمی کمکت میکنه. خودش تو کار روزنامه ست.» آقای کرمی اما شبیه هیچ کدام آدم‌های خونگرمی که از دیشب دیده‌ام، نبود.  دشداشه و جلیقه‌ی کوچک عربی پشت شیشه‌ی یک مغازه قمیص فروشی عرب توجهم را جلب کرد. وارد مغازه که شدم انگار به انبار زده بودم. مغازه لباس فروشی بود و خریداران هرکدام برای بچه‌شان لباسی می‌خریدند که فرداشب بپوشند. لباس گرانی‌ست. یک دشداشه کوچک و یک چفیه و یک جلیقه کوچک حدود یک میلیون تومان آب می‌خورد. برای اینکه فقط یک شب در سال پوشیده شود لباس گرانی است و احتمالاً فقط برای بچه پولدارهاست که تمایزشان از بقیه معلوم باشد. فروشنده پسر خیلی جوان و حتی نوجوان عرب بود. دلیل و چرایی برگزاری گرگشو را نمی‌دانست. فقط می‌دانست که قدیم‌ها خوش می‌گذشته و آرزو کرد کاش هنوز هم کوچک بود و می‌رفت دم خانه‌ها خوراکی می‌گرفت. می‌گوید این محله‌ها مراسم را جدی می‌گی اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 72 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 16:47

شاملو گفته بود هرگز کسی چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشسته‌ام. من در دنیای شعر بیگانه‌ام. گاهی به فراخور حالی، به مناسبت فالی و به قصد پرواز خیالی سرک کشیده‌ام به دنیای کلمه‌های موزون. بیشتر آنهایی که حتی غم را طربناک کرده‌اند و آنهایی که با همین دو حرف بندی ساخته‌اند و پابند خودشان کرده‌اندم. هیچوقت شعری نگفته‌ام و حتی از خلق نثر مسجع هم عاجز بوده‌ام. اما اگر راه گم شدن در پیش گرفته‌ام، خودم را نه در هفت شهر عشق عطار و نه در بوستان و نه در مثنوی پیدا نکرده‌ام. بلکه خود را میان کلمات سردی که از دهان گرم اخوان بیرون آمده یافته‌ام وقتی میخواند: ما راویان قصه‌های رفته از یادیم و قصه‌های ریز و درشت سال‌های جوانی‌ام را مرور کرده‌ام. من در آستانه‌ی زمستان سرد فروغ نشسته‌ام. هر صبح که به خیالم با شلاق‌های سرمایه‌داری از خواب برخاسته و پا در خیابان گذاشته‌ام: کدام قله؟ کدام اوج؟ به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب؟ من پا به پای فروغ در وهم سبز او فرو رفته‌ام. در روزهای سرد بی خدایی با او همراه شده‌ام که خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است و آه ای صدای زندانی. آیا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ دمی با براهنی همراه شده‌ام که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید و وقتی چون خودش از امید دست کشیده‌ام، با او همصدا شده‌ام که شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد. همین تعبیر براهنی را وام گرفته بودم وقتی پس از زخم زدن‌های زیاد به دیگران، خود را گرگی زخمی توصیف کر اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 94 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 17:07

هفتمی‌ها توی راهرو‌ میگویند «خانوم توروخدا برامون دعا کن». میگویم «نگران نباشید. خوب می‌دید امتحانتون رو» و می‌دانم حرفم از جنس هباء منثورا است. بیهوده و بی‌وزن. آخر این معلمی که از کتاب و قصه حرف میزند چه میداند امتحان زیست چقدر سخت است؟  هشتمی‌ها سر کلاس می‌پرسند «خانوم شما زیستتون خوب بود؟». زیر ماسک خنده‌ام می‌گیرد و مکث می‌کنم. خوب بود؟ نه. راستش را بگویم؟ نه خب لازم نیست. میگویم بچه‌ها کلا مهم نیست. خوب امتحان بدید اما بابت نمره نگران نباشید. زندگی کنید. می‌دانم این حرف هم دردی ازشان دوا نمی‌کند. اقلا، استرس امتحان زیست را دوا نمی‌کند.  نهمی‌ها می‌گویند «خسته‌ایم از امتحان‌ها و مدرسه مسافرت را هم کنسل کرده.» میگویم «غر نزنید. به جاش قبول کنید تو زندگی همیشه ابهام‌هایی هست که نمیتونیم کاریشون کنیم.» و عصر روز جمعه‌ی پاییزی را به یاد می‌آورم که روی نیمکت سنگی پارک دراز کشیده و سر روی پای هستی گذاشته بودم. از لابلای برگ درخت‌ها آفتاب را نگاه میکردم و هستی این را میگفت. میگفت «باید قبول کنی همیشه تو زندگی ابهام‌هایی هست که هیچوقت ازشون سر در نمیاری.»  چقدر گذشته بود از آن روز پاییزی تا این روز برفی، که این جمله چنین درونم نهادینه شود که به عنوان نصیحت به بچه‌هایی بگویمش که پاره‌ای ‌از جانم شده‌اند؟ کاش می‌توانستم توی این روز برفی بنشینم و نامه‌ای بلندبالا بنویسم برای او که مرا در برابر پذیرش ابهام چنین صبور کرد. اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 95 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 17:07

صورتم را محکم گرفته بودم که گریه نکنم. چشمانم گر گرفته بود و داغی‌شان را میفهمیدم. توی آن سیلاب آبی که توی سر و دماغم در جریان بود، همین اشک را کم داشتم تا دیگر کارم تمام شود. پشت فرمان بودم و به کلاس میرفتم و از روی خودآزاری بود لابد که «من زاده‌ی مهاجرتم» را گوش میدادم. آنچه صدام با جوان‌های خودش و جوان‌های ما کرده بود را چه جیزی، چه فلسفه‌ای میتوانست تبیین کند؟ گو اینکه خدا با خلق صدام خواسته نشان بدهد که شر الی النهایه است و هیچ پایانی برایش نمیتوان متصور شد. حتمی بودند آدمهای دیگری در جاهای دیگری که همانند صدام ستم کرده بودند و خون ریخته بودند. اما من صدام را میشناختم. من رنجی که صدام به مردمانم تحمیل کرده بود را دیده بودم. توی چشم هایشان. توی تنهایی شان بر سر مزار فرزندان شهیدشان. توی سیم‌پیچ‌های بسته دور دست غواص‌های کربلای ۴ دیده بودم. به راستی که صدام جز اینکه در خون غرق شود و هرگز توان نفس کشیدن نیابد، عذاب دیگری میتواند داشته باشد؟ من زاده‌ی مهاجرتم، داستان خانواده‌ای کرد است. ساکن بغداد بودند و صدام همه را به ایران برگرداند. خانواده‌ای ثروتمند و تاجر که با دست خالی و یک لا قبا لباس تنشان راهی ایران شدند و از آن همه مالی که داشتند، هیچ برایشان نماند. اما داستان به تبعید ختم نمیشود. حبس پسری جوان از خانواده و دوری دخنری دیگر از آنها ماجرا را دراماتیک‌تر میکند و وقتی پسر نوجوان و لوس خانواده برای سیر کردن شکم خانواده‌اش مجبور میشود ساعتها کارگری و باربری کند در ظل گرما و تیع زمستان، همه چیز عمگنانه‌تر میشود.  پادکست از پسر تاجر سوری آواره در ایران میگفت و من توی صورتم میزدم که گریه نکنم. برای آن پسر، برای عالیه و دخترانش که هنوز تیزی مردمک چشمانشان دل اتفاقِ ناخوشایند...ادامه مطلب
ما را در سایت اتفاقِ ناخوشایند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mtaamolatg بازدید : 96 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 17:07